یک جوردیگر....
امروز یهو هوس کردم برم بیرون کمی قدم بزنم. بارون نم نم میبارید وسوز سردی داشت! اما ازین سردی خوشم اومد.. شاید این سرما بتونه
کمی از التهاب وجودم کم کنه.. شایدم چون خیلی وقته وجودم یخ بسته دیگه به سرما عادت کردم!!! نمیدونم!! تاحالا شده ندونی سردته یا
گرمت؟!! انگار تب داشته باشی, دقیقا الان همون حسو دارم!!!
یه نفس عمیق میکشم, دلم میخواد لذت ببرم امانمیدونم چه احساسی دارم. دوست دارم جور دیگری باشم, دوست دارم کمی زندگیم هیجان
داشته باشه واینقدر بی رنگ نباشه!! حواسم میره به دخترو پسری که دسته همو گرفتنو قدم زنون حرف میزنن. به نظر میاد خیلی خوشحالن!
نمی دونم چرا اما دلم گرفت. احساس کردم دوست دارم زیر این بارون یه چتر بالاسرم باشه! دلم تنگ شد خیلی تنگ!
من هنوز هم روحی زخم خورده هستم که یک چیزی ناخواسته احساسم رو دچار میکنه وقلبم رو ویرون, و من همیشه درمقابل احساسم کودکی
میشم که ادعا میکنه بزرگ شده وهنوز هم از مواجه شدن با یه اتاق تاریک میترسه!
هوا رفته رفته تاریک میشه, اما من دوست دارم. شب از روزخیلی بهتره, حداقل آدم توشب خیلی چیزایی که حالش رو بهم میزنه رو نمیبینه!!
احساس میکنم گم شدم میون همه چیز, میون خودم, میون آدم ها,میون نفس ها, حتی میون واژه ها هم گم شدم!
دوس دارم جور دیگری باشم. چه جوری میشه جور دیگری شد!؟؟؟
دوست دارم جور دیگری باشم.....
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0